من عاشقم...فصل خزان را می شناسم
لبخندهای مهربان را می شناسم...
با لهجه باد سحر من آشنایم...
من نغمه آب روان را می شناسم...
گاهی دلم با خاطراتی کهنه شاد است...
دنیای پاک کودکان را می شناسم...
تنگ غروب و ساحلِ آرامِ دریا...
خورشید را...رنگین کمان را می شناسم
من شاعری دلخسته ام...معنای اشکِ
یک کودک بی خانمان را می شناسم...
رگبار باران بر تن عریانِ یک باغ
گنجشکک بی آشیان را میشناسم...
من لرزش یک قمری غلتیده در خون
از غرش تیر و کمان را می شناسم
دورند اگر از یکدگر...معنای عشقِ
بین زمین و آسمان را میشناسم...
درد پرستوی مهاجر را...سفر را...
باران و اشک بی امان را میشناسم...
عمریست تنها...بر درختی تکیه کرده...
آری... گمانم...این جوان را می شناسم..
.
سیمرغ...برچسب : نویسنده : 30morgh89o بازدید : 114