وصله ناجور...

ساخت وبلاگ

زندگی از ابتدا با من سر پیکار داشت

بهر آزار دل تنهای من اصرار داشت

گوییا آیینه بختم همه زنگار داشت...

"خلقت من از ازل یک وصله ناجور بود

من که خود راضی به این خلقت نبودم،زور بود..."

 

تا به یاری بی وفا افتاد روزی کار ما

اشک شد هر شب انیس دیده ی بیدار ما

قامتم از غم خمید و زرد شد رخسار ما...

روز روشن بهر من همچون شب دیجور بود

"من که خود راضی به این خلقت نبودم،زور بود"

 

زندگانی از برایم مثل یک کابوس بود...

در حصار بی کسی ها قلب من محبوس بود

سهم من از عشق و مستی حسرت و افسوس بود

شادی و آسایش و خوشبختی از من دور بود

"من که خود راضی به این خلقت نبودم،زور بود"

 

شادی آمد با شتاب اینجا و همچون رود رفت

بخت هم گاهی به ما سر زد...ولیکن زود رفت

از جوانی هم خدا داند ندیدم سود،رفت...

از ازل اسباب بدبختی برایم جور بود

"من که خود راضی به این خلقت نبودم،زور بود"

 

لحظه ای حتی،به دنیا بخت یار ما نبود...

من چه سازم...؟! زندگی در اختیار ما نبود

ای جهانِ بی مروّت این قرار ما نبود...

آسمان آشی برایم پخت،کان هم شور بود

"من که خود راضی به این خلقت نبودم،زور بود"

 

مثل یک ویروس،غمها در دلم تکثیر شد

این دل بیچاره ام از ناکسی ها پیر شد

در جوانی خسته شد...از زندگانی سیر شد...

یک نفر بهر عذابم روز و شب مامور بود

"من که خود راضی به این خلقت نبودم،زور بود"

 

تا که من آواره گشتم در دیار سرنوشت

خشک شد...پژمرد ناگه برگ و بار سرنوشت

کی رسد آخر خداوندا بهار سرنوشت...؟!

این که بر من رفت یاران از عدالت دور بود

"من که خود راضی به این خلقت نبودم،زور بود"


برچسب‌ها: کیوان۶

سیمرغ...
ما را در سایت سیمرغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 30morgh89o بازدید : 130 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 6:19